سلام زیاد حال ندارم خالصه و مفید میگم این پست از زبونه مامانه نیکانه . 4شنبه صبح بیدار شدیم مثل همیشه بریم سر کار دیدم سر دردم هر طوری بود تا ظهر تحمل کردم . نیکانم از مهد آمد بیحال بود که گرفت خوابید ما هم غذا خوریم خوابیدیم تا عصری خواب بودیم بیدار شدم غذای نیکانو دادم طفلی خوبم خورد .2تاییمون سر درد داشتیم من که مغزم داشت میامد تو حلقم همش دعا میکردم نیکان مثل من نباشه بابایش همش سرشو ماساز(به خدا حرفه آخر این کامه رو لب تاب من نمی نویسه شما درست بخونین)میداد باز خوابید ساعتای 9 بچم بالا آورد سر راحتتر تونست بخوابه منم از این ور از سر درد می خوام سرمو بکوبم تو دیوار تا ساعت 12 که طاقتم تمام شده بود رفتیم اورزانس و 3 تا آمپول خوردم و یه ...